سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی عاقلانه

ای برادر قصه چون پیمانه است// معنا اندر وی بسان دانه است// دانه معنی بگیرد مرد عقل// ننگرد پیمانه را گر گشت نقل‏
تا توانی می گریز از یار بد
یار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند
یار بد بر جان و بر ایمان زند

نویسنده: محمدحسین قدیری
سال‌ها بود مادرم را از دست داده بودم. با پدر پیرم زندگی می‌کردم تا این‌که بخت در خانه‌ ما رو زد. من نیمه‌ گمشده‌ خودم را که خدا برام فرستاده بود پیدا کردم. شور و شعف منزل و از همه مهم‌تر چهره و چشمان پدر پیرم را بهاری کرد. همسرم واقعاً هدیه خدا بود، همان فردی بود که همیشه از خدا می‌خواستم. همان کسی که شب‌ها در خواب و روزها در خیال‌پردازی‌هایم دنبالش می‌گشتم. زندگی ما شروع شد. همه چیز به خوبی می‌گذشت تا این که سایه
غول مشکلات بر زندگی ما افتاد. من از بزرگی این غول وحشت داشتم. خزان بوستان شوهرم شروع شد و او به اختلال روانی مبتلا شد؛ اختلالی که دنیای آن را آشفته ‌کرده بود. وقتی سراغش می‌آمد دیگر من و فرزند دلبندش را هم نمی‌شناخت، حتی با خودش هم بیگانه می‌شد و خودزنی می‌کرد. هر از گاهی این غول به زندگی ما حمله می کرد. من که به تحصیل علاقه داشتم موفق شدم سه لیسانس بگیرم، اما با این مدارکی که برخی در حسرت یکی از آنها بودند نمی‌توانستم باری از دوش خودم و خانواده بردارم. گاهی از وضع شوهرم خسته می‌شدم. از این که من تکیه گاهش بودم احساس خوبی نداشتم. من که زن بودم و سرتا پا نیاز به ناز داشتم، شده بودم نازکش او. وای خدای من! همه‌ آرزوهایم انگار بر باد رفته بود. نمی‌دانم چرا با بی قراری برای رسیدن به آنها دنبال میان‌بُر می‌گشتم؟! دنبال یک معجزه! یک جادو! یک قرص یا دارو بودم که بتواند خوشبختی را مثل تخت سلیمان، در یک چشم بهم زدن برای من مهیا کند.شب و روزم در همین خیال‌ها سپری می‌شد. من هم هر روز درمانده‌تر از دیروز می‌شدم.مانند فردی بودم که در جزیره‌ای گرفتار شده باشد. احساس می کردم شاید این آقا کشتی نجات من باشد که می تواند مرا از چاه تنگ و تاریک و عمیق تنهایی درآورد. یک ریس برایش درد و دل کردم. او با خون‌گرمی به حرفایم گوش می‌کرد. همدلی و همراهی او سبب شد تا من از سیر تا پیاز زندگی‌ام رو براسش بگویم. انگار گوشش را وقف شنیدن مشکلاتم کرده بود. هر قدر بیشتر صحبت می کردم احساس آرامش بیشتری می کردم. او نیز با تأیید، سکوت و لحن کلامش از التهابم می‌کاست و آبی بر آتش درونم می‌ریخت.
خیلی وقت بود که احساس سنگینی می‌کردم. آتش‌فشان دلم که سالها خاموش شده بود بغضش ترکید و بعد فوران هیجانات منفی به بیرون با گریه‌ای طولانی، آرام شد.آن روز گذشت. من با سخنان معنوی و امیدبخش آن آقا برای زندگی نیرویی دوباره گرفتم. بلند شدم تا زندگی‌ام را باز سازی کنم و به خودم، بچه و شوهرم برسم.مانند ماشینی بودم که بعد از ماه ها توقف سوخت به آن رسیده بود. با این انرژی، در زندگی می‌جوشیدم و می‌خروشیدم. هر وقت، از هر سو، موج مشکلات به طرفم می‌آمد سراغ تلفن یا اینترنت می‌رفتم، تا با او درد و دل کنم و از او راهکار بخوام. سن و تحصیلاتش از من کم‌تر بود. تجربه زیادی از زندگی نداشت. بنابراین از گفتگوی با او چیزی یاد نمی گرفتم، او فقط نقش آینه‌ای را در زندگی من بازی می کرد که من بتوانم خودم را در آن بهتر ببینم و مسیریابی کنم.
 
ادامه دارد....